محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

16/ اردیبهشت/91

امروز میبایست برای شما میوه میذاشتیم. ما هم با چندتا از مامانها تصمیم گرفتیم که نوبتی اینکارو بکنیم.. کار سختیه و میترسم یه روز بی میوه بمونید.. اما ترتیبشو میدم که این اتفاق نیفته.. ( این هم یه روش برای کاهش هزینه مهده که خ قیاسی کلی فکر کرده و بعدش دستور صادر کرده) کمی صبر کردم تا تو ماشین بخوابی.. اما وقتی بیدار شدی دلت نمیخواست بری با بچه ها بازی کنی. هستی و درسا داشتن دالی موشی بازی میکردن و پرنیا انگشت در دهان خواب بود.. با صدای آهنگ ورزش صبحگاهی ازمن جدا شدی با خاله سهیلا دوییدی سمت کلاس. اون هم گفت مامان محیا ! من و محیا خیلی با هم دوست هستیم. خدا رو شکر. خیلی خاله سهیلا مهربونه.. روز خوبی داشته باشی گلم.. ظهر تو ر...
18 ارديبهشت 1391

دوربین

همین الان از نمایندگی زنگ زدن که دوربینم آمادست. خدایا ماشینم زوجه. اگه امروز برم تحویل بگیرم برگشتنی به خونه به مشکل میخورم چکار کنم اخه. با پیک هم که نمیشه آخه..باید رسیدو به دستشون برسونم.. بی خیال جریمه..میرم امروز میگیرمش.. حیف دخمل نازم که ازین روزها عکس نداشته باشه.. عکس نازشو تو ادامه مطلب میذارم. از اومدنش خیلی خوشحالم این هم عکس بهترین یار من و محیا ...
18 ارديبهشت 1391

15/ اردیبهشت/91

بعد صبحونه عمه اینا تصمیم گرفتن برن.. تا فاطمه درساشو بخونه و باباش هم تا شب برگرده.. ما هم تصمیم گرفتیم باهاشون تا 7 حوض بریم تا شما از خونه خالی گریه نکنی. برگشتنی  برات dvd   شماره دوی عمو پورنگو خریدم. آوردیم خونه دیدیم وقتی گذاشتمش تو دستگاه، دستگاه راه افتاد. ترسیدم گفتم این هم خراب شده. با  dvdهای دیگه امتحان کردم دیدم که مورد از دستگاه نیست ازdvd اِ. اینجا هم خودتو با نقاشی مشغول کردی: بابایی هم رفت کلاسو بعدش نمایشگاه تا بیاد 4 بعد از ظهر شد و شما خواب بودی. برات کتاب داستان با  cd هاشو خرید. کلی خوشحال شدی و تا شب چند بار دیدیش. بهتز همه داستان تکراری شنگول و منگول بود که با شعرهای جدید...
16 ارديبهشت 1391

14/ اردیبهشت /91

تا ساعت 8:30 سیر خوابیدیم. با بیدار شدنم همه رو بیدار کردم..فکر کنم خاله هدی همین موقع ها بود که تو دلش گفت بسه دیگه بیدار شو من دارم کار میکنم تو راحت خوابیدی..( مگه نه خاله هدی؟؟؟) خوبه خودش لو داد. البته حدودای 8:15 داشت این قضیه رو تو سرش می پروروند.  خاله جون هم کله صبح  لباسایی رو که برامون دوخت رو برد پمپ بنزین به شوهر عمه ات تحویل داد  تا بابای فاطمه برامون بیاره. بعد آماده کردن نهار تصمیم داشتیم بریم نمایشگاه کتاب. چون عمه برای فاطمه کتابهای زیادی مد نظر داشت. اما یه لحظه از تصور فضای نمایشگاه و پاهام سست شد و گفتم  بذار برای هته بعد تا خاله جون وحیده  بیاد و مسوولیت نگهداریتو بعهد بگیره.. اما رفتی...
16 ارديبهشت 1391

13/ اردیبهشت/ 91

صبح بخیر. اول صبحی آقای آبدارچی با یه سبد گل خوشگل، بمناسبت دیروز وارد اتاقم شد. من هم عکسشو میذارم تا شما هم حالشو ببرید.. تو مهد هم با خاله سهیلا رفتی و من هم باهات نیومدم..امیدوارم ببرنت دستشویی. چون یادم رفت لباس زاپاس برات بذارم..بووووس بعد از مهد سمت نمایندگی سونی رفتیم. تو شریعتی. چه خوشحال بودم که مجبور نبودم این مسیر شلوغ رو بیام و برم. برخلاف همه جای تهران مسیر بی نظم و شلم شولباییه.. خلاصه وقتی رسیدیم کلی شما و دوربین ما و ماشینمونو تحویل گرفتن و گفتن تو ساختمون پارک کنین..برای شما هم آب آوردن و آقاهه بردت بهت پرنده نشون داد و خیالم هم بابت دوربین راحت شد. تحویل دادم  تا هفته بعد تحویل بگیرم. همونجا بابایی ...
16 ارديبهشت 1391

12/ اردیبهشت/91

اول از همه روز معلم و کارگر و بقیه مبارک!! در زندگی دو معلم داریم: یکی روزگار و دیگری آموزگار!!! یکی به قیمت زندگیت و دیگری به قیمت زندگیش!!! خوشبحال معلمها خیلی تحویلشون میگیرن. نخواستیم معلم شیم . رفتیم و ادامه تحصیل دادیم و نه اونقدر که یه استاد کامل بشیم. پس گیر کردیم اون وسط و هیچوقت هیچکی از ما تقدیر نمیکنه..با اینکه هر روز داریم با جماعت دانشجو سروکله میزنیم.  اما باز هم خوبه. روزهای معلم خیلی خوش میگذشت یادش بخیر.. اونموقع از سکه و گل فروشی و اینا خبری نبود که... یه دسته گنده گل رز رنگاوارنگ با یه کادو ( شاید کتاب و قاب عکسو ازین چیزای تکراری) برای معلممون میبردیم.. طفلکی نمیدونم با اونهمه گل و آت آشغالها...
13 ارديبهشت 1391

9/ اردیبهشت/91

علیرغم اینکه دیشب دیر وقت رسیدیم سر ساعت بیدار شدم و لباسامو اتو کردم و اومدیم دانشگاه. چند روزی بود که خبری از شیر نمیگرفتی اما صبح خواستی. من هم علیرغم حساسیتت برات شیر پاکتی خریدم. خیالت جمع شد اما نخوردیش.. تو دانشگاه هم که جلسه تودیع آقای رئیس جدید بود و یه دور شمسی قمری زدیم و اومدم دم مهد. اما اونقدر گریه کردی که باز هم خاله سهیلا نجاتم داد.. امیدوارم عادتت برگرده. امروز پویا هم بعد مدتها اومد. اون هم به عشق تو ( قابل توجه مامان صدفی و دانی) که فکر میکنن اونجا فقط محل عشقبازی بچه های خودشونه.. بابا دخمل ما هم خاطرخواه داره.. ما هم که مثل مامان اون یکی محیا به کس کسونش نمیدیم اما مامان پویا هم گفته آخه پویا هم فعلا قص...
13 ارديبهشت 1391

یه ماجرای واقعی

دیروز یکی از دوستان یه داستان کوتاه واقعی از خانواده خواهرش تعریف کرد کلی خوشم اومد.با کسب اجازه ازش اینجا میارم.. طفلکی پدر خونه یه لیوان آب میخواست. به دختر کوچیکش میگه بابا برام یه لیوان آب میاری. دختر کوچیکه رو میکنه به خواهر بزرگتر که برای بابا یه لیوان آب بیار. دختر بزرگه هم امتناع میکنه.. مادر خونه که شاهد ماجرا بود رو میکنه به شوهرشو میگه: دیدی این بچه ها اصلا بدردت نمیخورن و تو باید فقط منو داشته باشی..پس حالا پاشو برو یه لیوان آب واسه خودت بریز و یدونه هم برای من بیار.. من اگه جای مادر خونه بودم سریع میرفتم یه پارچ واسه طفلک مادرمرده میاوردم.. اما کارخوب رو این خانم کرد. اگه ما خانمها همه این شکلی بودیم دیگه اوضامون ...
12 ارديبهشت 1391

11/ اردیبهشت/91

صبح تا چشم باز شد شروع کردم صلوات فرستادن تا ایشاله امروز بخوبی بگذره. تا الان که خدا رو شکر از اون اعداد سه خبری نبود. راحت اومدیم دانشگاه و آقای نگهبان با لبخند ژکوندی فرمودند بفرمایید و تو مسیر هم که تعداد کثیری از ماشین های پلاک فرد جلو چشم ویراژ میدادن و کسی نبود جریمه شون کنه تا من دلم خنک بشه، اما من هم از کنارشون با لبخند رد میشدم تاامروزم رو مثل دیروزم نکنم. ( این هم نتیجه نصایح دوستانم).. تا مهد هم که خواب بودی. چون دیشب دیر خوابیدی. با دیدن پرنیا بیدار شدی و هر دو بجای رفتن به کلاس بسمت wc حرکت کردین و چه جای خوبی.. یادمه اون روزها که پوشک داشتی به پرنیا و مادرش حسودیم میشپد. اینو نوشتم تا دل مامانهایی که هنوز ...
12 ارديبهشت 1391